صفر تا صد یک دانشجو

کاری از بچه های نساجی دانشگاه یزد

صفر تا صد یک دانشجو

کاری از بچه های نساجی دانشگاه یزد

نمی دونم جای این موضوع اینجا هست یا نه....

اسمش رو نمی شه گذاشت کارآفرینی اما فکر می کنم انگیزه خوبی برای شروع بانوان عزیز انجمن باشه

به هر حال اگه جای این موضوع اینجا نیست بهم بگید

بگذریم...بریم سر اصل مطلب

حدودا چهارسال پیش بود. من بودم و زندگی پر از گرفتاری و مشکلات رنگارنگ...سال دوم دانشگاه بودم، حجم زیاد درس ها از یک طرف، بیماری پدرم از طرف دیگر(پدرم مبتلا به delusional disorder بود که یک نوع اختلال روانی همراه با شک و توهمات بزرگ بینی است)، نگرانی ها برای مادرم و خواهرانم و عدم تامین مخارج زندگی توسط پدرم علیرغم درآمد عالی، همه و همه پشتم را خم کرده بود. می دیدم که جیب های پدرم پر از پول است و یخچال خانه خالی...پولی در خانه نبود جز پولی که من پس انداز کرده بودم(همیشه تحت هر شرایطی پس انداز داشتم) اما آن هم داشت ذره ذره کم می شد و خرج خرید مایحتاج خانه می شد. از سوی دیگر شک پدرم به همه چیز و همه کس و بیشتر از همه به مادرم و من و خواهرهایم زندگی را به کاممان تلخ کرده بود. تنها کسی حال مرا می فهمد که با شخص مبتلا به شک زندگی کرده باشد. همه چیز برای او شک برانگیز بود، از سنجاق قفلی که کنار پول هایش بود(می گفت اینجا گذاشته اید تا درآمد مرا قطع کنید) تا شک به اعتیاد من و خیانت مادرم و.... به همه چیز شک می کرد...

تمام مدت فکرم درگیر بود. باید کاری می کردم. باید اول پولی برای مایحتاج خانه بدست می آوردم و بعد فکری برای نجات همه از آن خانه می کردم(پدرم بارها به نیت کشتن مادرم به او حمله کرده بود) اما چطور؟!!!تمام روزها دانشگاه بودم و فرصتی برای کار در بیرون از خانه نداشتم. به یاد آگهی های کار در منزل همشهری افتادم. به چند تا از آنها سر زدم حتی از یکی دو جا کار هم گرفتم اما آنقدر شرایط سخت تعیین می کردند و از کار ایراد می گرفتند که فقط ضرر پولی که برای آموزش و وسایل داده بودم روی دستم ماند. نمی دانستم چه کار کنم. واقعا درمانده شده بودم. به ته خط رسیده بودم اما به قول آنتونی رابینز زمانی که به اوج ناامیدی برسی نقطه شروع موفقیت توست....


یکی از روزایی که شدیدا ناامید بودم خواهرم بهم گفت چرا زبان تدریس نمی کنی؟ گفتم نه علاقه دارم و نه انقدر زبان بلدم که بخوام تدریس کنم. گفت خب ترجمه کن! گفتم شوخی می کنی؟! من نهایت در حد مکالمه روزمره زبان بلدم چه جوری متن های تخصصی دانشگاهی رو ترجمه کنم؟! اون روز گذشت اما فکر کار ترجمه از ذهنم پاک نشد. یه روز دل رو به دریا زدم و رفتم به یکی از آشناها دادم واسم کارت طراحی کرد بعد با 6000 تومن 1000 تا کارت چاپ کردم. وقتی کارتا به دستم رسید وحشت کردم!! گفتم خوب حالا با اینا چیکار کنم؟!قصدم این بود که ببرم به مغازه ها بدم اما روم نمی شد! آخه کی به یه دختر 19-20 ساله که یه کارت ساده چاپ کرده و نه مدرک داره و نه سابقه کار ترجمه می ده؟! اما وقتی به شرایط زندگیم نگاه کردم دیدم که باید رو پاهام محکم وایسم. بلند شدم رفتم انقلاب و یکی یکی از در مغازه ها می رفتم تو و کارت رو می دادم و می گفتم اگه تمایل داشتین تو زمینه ترجمه و تایپ با هم همکاری داشته باشیم. به کلی مغازه کارت دادم اما حتی یه نفرم باهام تماس نگرفت. 

روبروی دانشگاهمون چند تا مغازه تایپ و ترجمه بود. یه روز واسه کاری رفته بودم تو یکی از همین مغازه ها، وقتی صاحب مغازه داشت کارم و انجام می داد سر صحبت رو باز کردم و گفتم کار تایپ و ترجمه انجام می دم. اما از شانس بد اون روز کارتها همرام نبود. ولی صاحب مغازه یه شماره تماس ازم گفت و اولین کار تایپ رو بهم داد!

درآمد تایپ زیاد نبود مخصوصا که دست من تند نبود اما بازم بد نبود. از بیکاری و بی پولی بهتر بود. از دانشگاه که می اومدم خونه می شستم پای کامپیوتر تا آخر شب. یه روز بهم گفت بلدی فرمول بزنی؟ با اینکه بلد نبودم گفتم آره می تونم. کار و گرفتم اومدم خونه. همین که نشستم پای کار سرم گیج رفت!به خودم می گفتم این چه کاری بود کردی دختر؟!تو فرمول بلدی بزنی؟! اما چاره ای نبود کار و گرفته بودم و باید تحویل می دادم. یکی دو ساعت با word‌ کلنجار رفتم و بالاخره فرمول زدن رو کامل درآوردم!12_002اون کارم زدم و تحویل دادم

کم کم دستم تو تایپ راه افتاده بود اما راضی نبودم. درآمدش کم بود و من دنبال ترجمه بودم اما هیچ کس بهم کار ترجمه نمی داد. تا اینکه همین آقایی که بهم کار تایپ می داد ازونجا رفت و من موندم و بیکاری....

این بیکاری نقطه شروع خیلی خوبی بود. تا وقتی کار تایپ بود دنبال کار دیگه نبودم. دلم به همون درآمد تایپ خوش بود. اما وقتی بیکار شدم دوباره استرس موتورم رو روشن کرد. یه روز تو مغازه بغلی همین مغازه ای بودم که ازش تایپ می گرفتم، مغازه دار وقتی فهمید دنبال ترجمه ام کلی خوشحال شد و اولین کار رو بهم داد!!!



ترجمه رو گرفتم و اومدم خونه. خط اول رو که خوندم دیدم هیچی نمی فهمم!!!خدایا چی کار کنم؟!اگه ترجمه رو پس می دادم و می گفتم نتونستم که خیلی بد می شد، اگرم پس نمی دادم چه جوری انجامش می دادم. شروع کردم به کلنجار رفتن با ترجمه. برای هر کلمه تو دیکشنری و نت و هرجا که می شد می گشتم تا معنی مناسب و پیدا کنم. حتی رفتم چند تا مقاله مرتبط با اون ترجمه گرفتم و خوندم تا اصطلاحات اون رشته دستم بیاد. با صرف کلی وقت و انرژی اون چند صفحه رو زدم و تحویل دادم و در کمال تعجب مشتری خیلی راضی بود!کم کم که می گذشت و کارای بیشتری می زدم، بیشتر یاد می گرفتم و به جایی رسید که برای هر صفحه فقط چند تا کلمه رو نمی دونستم. از این راه کلی دایره لغاتم گسترش پیدا کرد. یعنی هم کار می کردم و هم یاد می گرفتم. هر کی من رو می دید کلی تشویقم می کرد، خیلیا می گفتن خوش به حال پدر و مادرت که بچه ای دارن که انقد فعاله، هم درس می خونه هم کار می کنه اما نظر پدرم کاملا برعکس بود. موضوع جدیدی برای شک پیدا کرده بود. اول گفت چرا شماره خونه رو روی کارتت زدی، این خط به نام منه برو یه خط واسه خودت بگیر که دردسرشم مال خودت باشه. بعد گفت پول برق زیاد می آد باید قبضارو تو پرداخت کنی. شبها که تا دیروقت بیدار می موندم تا کارها رو تحویل بدم باهام دعوا می کرد که صدای کیس کامپیوترت نمی ذاره بخوابم. حتی یه بار کامپیوتر رو جمع کرد. هر ایرادی که فکر کنید می گرفت اما من مصمم بودم. یه جمله از همسر عزیزم یاد گرفته بودم که مدام گوشه ذهنم بود و نمی ذاشت زمین بخورم: هر چیزی که نکشتت، قوی ترت می کنه. تمام سختی های زندگی و تمام اذیت هایی که پدرم ناخواسته(به خاطر بیماریش) کرد فقط و فقط من رو قوی تر کرد و عزمم رو راسخ تر کرد. خدارو شکر الان با سه تا دارالترجمه کار می کنم و با روزی 5-6 ساعت کار توی خونه درآمدم حدود یک تا دو میلیونه. 

هدفم از گفتن تمام این حرفا و قصه پردازی ها این بود که بگم می شه با وجود تمام مشکلات و سختی ها از غیر ممکن به ممکن رسید. درسته هنوز به خیلی از چیزایی که می خوام نرسیدم اما خوشحالم که تونستم با وجود تمام مشکلات الان از خیلی از هم سن و سال های خودم جلوتر باشم. همیشه و همه جا گفتم که خدا من رو دوست داشته که تو همچین شرایطی بودم. اگه من تو این شرایط نبودم هیچ وقت انقدر که الان قوی هستم نمی شدم. 

اگه این داستان باعث بشه که یک نفر فقط یک نفر به جای اینکه زیر بار مشکلات خم بشه اونا رو زیر پاش بذاره و بالا بره، برای من کافیه.




اما یه چندتا خبر جدید دارم
یکی اینکه چند وقت پیش یکی از کتابای رفرنس دانشگاه علوم پزشکی ارتش رو ترجمه کردم که چند وقت دیگه چاپ می شه
دو تا هم رمان ترجمه کردم که یکیش به نام کس دیگه و یکیش به نام خودم چاپ می شه.
خوشبختانه تونستم با چند جای جدید هم همکاری کنم که پول بهتری به ازای هر صفحه پرداخت می کنن و یه عالمه هم مشتری مستقیم پیدا کردم. تصمیم دارم مشتری های مستقیمم رو بیشتر کنم و مترجم بگیرم که شغلم کم کم حالت کسب و کار به خودش بگیره.
یه کسب و کار دیگه هم به پشتوانه مامان جونم و همسرم راه انداختم که کم کم داره پا می گیره(شوی لباس توی یه واحد اداری تجاری) 
دو روز تو هفته هم می رم کلینیک کاردرمانی با بچه های خوشگلم هستم

نظرات  (۱)

فوق العاده بود آفرین 
باعث افتخاری همشهری

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی